یادداشت‌ها
صفحه اصلی   /   یادداشت‌ها   /   سلامِ قطره، به دریا دلِ غدیری
سلامِ قطره، به دریا دلِ غدیری

اگر صياد را باشد، دل از صيدىّ و دامى خوش‏
وگر آهو به دشتى ايمن از خرّم خرامى خوش‏
اگر روشن، دلِ روز از طلوعِ طلعتِ مِهرى‏
وگر شب با درخشان انجم و ماهِ تمامى خوش‏
اگر طوطى به همتاى دروغينش در آيينه‏
وگر كفتر به جفتى راستين در بُرج و بامى خوش‏
اگر شهبانوان شاهان به طوق و تاجِ زر مايل‏
چو قمرى طوق و پوپك تاجِ پر، عنقا به نامى خوش‏
اگر عاشق به پيغامى، خمارآلوده با جامى‏
رياضت كش به بادامىّ و شاعر با كلامى خوش‏
اگر شهرت طلب با نام، ابله با خيالِ خام‏
مجاهد با قيامِ عام و حزبى با مرامى خوش‏
گر افلاطون، اَبَرشهرِ كلوخين را كهن معمار
مهين سوداپزِ شهر، از خيال و خشتِ خامى خوش‏
ابرشهر آفرينيانِ پس از وى را، اگر بارى‏
دل از طورِ طرازى، طُرّه اى يا فنّ و فامى خوش‏
وگر بارى به شهرى چند، بى آن نامِ خاص، امروز
دلِ خوش باورانْش از وعده اِنعامِ عامى خوش‏
دغل زهّادِ دين كالا، گر از طاعت به مزدى شاد
جبينْ شان مُهرِ تضمينِ قعودى يا قيامى خوش‏
سگ، اين دُم لا به خو، قلّاده بوى پوزه بر موزه‏
اگر سر بآستانِ صاحب از طعمِ طعامى خوش‏
و گرگ، آن شعله خون، آن دودگون، موئينه پوش آتش‏
به صيدش - عزّتِ آزادى - و وحشت كنامى خوش‏
قلندر گر دلش با چارضربِ چار مو خرسند
و سيك از رشتنِ هر موى تا ريسد مسامى خوش‏
كشيش ار با دمى در وعظها پر جذبه چون ناقوس‏
كه هر يكشنبه بازارش كند بيش ازدحامى خوش‏
چو يابد ظلمتِ مطلق، به گيتى صولتِ ناحق‏
ننوشد چون زمينِ دق، ز نور آبى به كامى خوش‏
شباهنگ ار شود تسكين، به حَق حَق گفتنِ غمگين‏
وگر اين هِق هِقِ خونين شمارد التيامى خوش‏
زبون را گر همان ننگين مدارا با مدارِ جور
ستم را شربتِ خونِ شهيدان در نيامى خوش‏
اگر موبد ستودن اورمزد و ايزدانش را
به گاثاها سرودن پيشِ آتش با پنامى خوش‏
منِ سرخورده بى آرزو، چون ملحدى مسكين‏
ندارم ديگر از كامِ دو عالم دل به دامى خوش‏
نه از قاموسِ پيدا و نهان خاطر به هيچم شاد
نه از تقويمِ شطرنجى زمان، صبحىّ و شامى خوش‏
چو فهرستِ دريغ و درد، داغ آجين دلى دارم‏
كه شيرين تلخ تسخر داند ار نامى، چو كامى خوش‏
***
خوش آن عهدى كه بودم رند و جوياى مى و معشوق‏
به ديدارِ حريفان، روز و شب، با كام و جامى خوش‏
خوش آن عهدى كه عاشق بودم و در گير و دارِ شوق‏
به لبخندى، نگاهى، وعده‏اى، پيكى، پيامى خوش‏
خوشا باغِ نخستين عشق و من نو باغبان، پر سعى‏
به شيرين نوبرِ پاسخ گرفتن از سلامى خوش‏
كنون اسبى پريزادم، كه ديگر داشت نتوانم‏
سر از فرزند و زن، يا شعر و شهرت، با لگامى خوش‏
الا رخشِ حقيقت پويه افسانه جولان، كو
كز او در قعرِ هشتم خان كند دل پورِ سامى خوش‏
پس از عمرى كه ژرف آميختم با محضِ هر كامى‏
حلالى نغز، يا - ايزد ببخشايد! - حرامى خوش‏
قصورِ عهد و ايمان را بسى تا اوجِ برتر بام‏
در امصارِ معانى درنورديدم به گامى خوش‏
بسى در نيستانِ خفته شيران شعله فرياد
فكندم، با خروشان شعر و بى پروا پيامى خوش‏
همه سرّ و سرود و هوش و همّت، وقفِ آنم بود
كه در جنگِ بد و بيداد و رزم اهتمامى خو
جهاد و جهدها كردم كه ناحق را براندازم‏
حقيقت را نشانم بر سريرِ احتشامى خوش‏
فدا كردم همه فرِّ جوانىّ و سلامت را
كه دوزخ درّه دنيا شود دارُ السّلامى خوش‏
دگرگون من شدم، اما جهان را همچنان برجاست‏
نهادِ هر گزاره شوم و هر ناخوش نظامى خوش‏
كنون در آستانِ پيرى‏ام، با نيستى درگير
نه امنِ خاطر از عهدى، اميدى وعد و وامى خوش‏
نه گنجى زيرِ سر، يا پيشِ كس قازى، پس اندازى‏
نه از ميراث و مالى، مكنتى، سودى، سهامى خوش‏
نه حتّى آبِ باريكى، لبى نان آردم بر خوان‏
نه از قولِ ضمانى، يا امانى، اعتصامى خوش‏
مصيبت نامه را مانَد، ازين پس عمر و مى‏دانم‏
به نفرين ناگزيرى بد، ندارد اختتامى خوش‏
نه سر ديگر نماز آرد به هيچ آيين و محرابم‏
نه دل ديگر توانم كرد از ايمان و امامى خوش‏
به صيدِ خاطرى ديگر دلم خاطر نرنجاند
وگر شنگد بتِ آهو خرامى با غرامى خوش‏
نه تحسينم برانگيزد، نه رشكم، هيچ توفيقى‏
نه من قدرى نهم، نى دل به مقدار و مقامى خوش‏
ازين مهتابِ گرم و تر، تراود پوچى و تسخر
گرفتم با سترون ابر آرايد خيامى خوش‏
نه خشمى مانده تا دل دارم از كانونِ قهرى گرم‏
نه كينى مانده تا خاطر كنم با انتقامى خوش‏
همه احساسِ پوچِ هيچى است و نفرتش فرجام‏
گرفتم فرصتى ديگر گرفتم، و اغتنامى خوش‏
***
حق آيينى چو من گر حق به ذلّت ديد و بى حرمت‏
چگونه دل كند با عزِّ نام و احترامى خوش؟
چو حق مطرود و ناحق چيره گردد، و آبها تيره‏
زلال انديشِ روشن چون كند دل با ظلامى خوش؟
كه را بختِ شهادت نيست، پس ذوقِ سعادت نيست‏
الا وقتِ شهادت شيوه بادا بر دوامى خوش‏
«امينى» وار مردانى كه در اكرامِ حق كوشند
جز اين در زندگى شان نيست عشقى يا مرامى خوش‏
اَبَر مردانِ‏گُند اومند و سالارانِ چون و چند
"كز ايشان يافت اركانِ حقيقت انتظامى خوش"1
مصرع "كز ايشان يافت اركان حقيقت انتظامى خوش" سروده همشهرى فاضل و سخنور پاكدل و مسلمان بى‏بديل و نجيب، محمدرضا حكيمى است. من مصرع اول (ابرمردان گنداومند و سالاران چون چند) را سروده و ناتمام گذاشته بودم و قصيده را همانطور از آبادان براى آن ارجمند به تهران فرستادم به خواست ايشان براى چاپ در يادنامه. و بعد در نامه‏اى ايشان خواستند كه بيت را تمام كنم و من از خود ايشان خواستم و به اختيار خود ايشان گذاشتم كه لطف كردند و مصرع دوم را سرودند. ضمناً جا دارد اينجا بگويم كه اين قصيده در يادنامه مرحوم علّامه امينى صاحب الغدير با بعضى تفاوتها و كم و زيادها آمده است، شايد در دو سه موردى با آنچه در اينجا آمده اندكى فرق دارد، روايت اصل و درست و تمام همانست كه در يادنامه آمده، اين تصرّفات و دگرگونى نتيجه اين است كه من اين قصيده خود را به اين ديوان هم خواستم نقل كنم. مال خودم است و اختيارش را دارم. همشهرى فاضل من استاد محمدرضا حكيمى را گناهى نيست و براى چاپهاى بعدى يادنامه هم اگر نخواست مى‏تواند قصيده مرا حذف كند يا اگر خواست هم اينچنين كه اينجاست بياورد يا همانطور كه در يادنامه آمده است.
«امينى» پاكبازِ دين و حق؛ كاندر قمارِ عشق‏
به نقدِ عمر و هستى زد، همه داوِ تمامى خوش‏
غديرى كرد بى همتا، چنانچون بيكران دريا
لبالب از رحيقِ حق، جهان را زو مشامى خوش‏
ازين دريا دل آماده، غديرى ايزدى باده‏
خوش آن رندى كزين مشرب كند شُربِ مدامى خوش‏
الا يادش گرامى باد و نامش جاودان والا
بحقِّ حق «اميد» اينك حديثِ حق، ختامى خوش‏

آبادان، شهريور 1352


  • مصرع "كز ايشان يافت اركان حقيقت انتظامى خوش" سروده همشهرى فاضل و سخنور پاكدل و مسلمان بى‏بديل و نجيب، محمدرضا حكيمى است. من مصرع اول (ابرمردان گنداومند و سالاران چون چند) را سروده و ناتمام گذاشته بودم و قصيده را همانطور از آبادان براى آن ارجمند به تهران فرستادم به خواست ايشان براى چاپ در يادنامه. و بعد در نامه‏اى ايشان خواستند كه بيت را تمام كنم و من از خود ايشان خواستم و به اختيار خود ايشان گذاشتم كه لطف كردند و مصرع دوم را سرودند. ضمناً جا دارد اينجا بگويم كه اين قصيده در يادنامه مرحوم علّامه امينى صاحب الغدير با بعضى تفاوتها و كم و زيادها آمده است، شايد در دو سه موردى با آنچه در اينجا آمده اندكى فرق دارد، روايت اصل و درست و تمام همانست كه در يادنامه آمده، اين تصرّفات و دگرگونى نتيجه اين است كه من اين قصيده خود را به اين ديوان هم خواستم نقل كنم. مال خودم است و اختيارش را دارم. همشهرى فاضل من استاد محمدرضا حكيمى را گناهى نيست و براى چاپهاى بعدى يادنامه هم اگر نخواست مى‏تواند قصيده مرا حذف كند يا اگر خواست هم اينچنين كه اينجاست بياورد يا همانطور كه در يادنامه آمده است.