دروس
صفحه اصلی   /   دروس   /   درس الغدیر   /   جلسه نود و یکم
درس الغدیر
درس الغدیر / جلسه نود و یکم
۳ مهر ۱۴۰۳ش.
  • شرح حال حسان بن ثابت انصاری
  • الغدیر: ج۲، ص ۱۰۷ «الشاعر ابوالولید حسان...»
  • جایگاه ادبی حسان بن ثابت
  • عبدالجلیل رازی در (النقض): حسّان آغاز گر شعر در اسلام بوده است
  • شعر خوانی در مسجد، تقابل خلیفه دوم با سیره عملی نبوی
  • سیره نبوی یا سیره شیخین؟
  • (إِكمَالُ المُعْلِمِ بفَوَائِدِ مُسْلِم) قاضی عیاض (م ۵۴۴)
  • ابوعبدالله محمد بن خلفة الأبی التونسی و شرح صحیح مسلم ( إكمال إكمال المعلّم)
  • جُبن حسان، حسّان ترسوترین مردمان بود
  • (غُرَر الخصائص الواضحة) برهان الدین ابو اسحاق وطواط (م ۷۱۸)
  • حکایت حسان، صفیة عمه پیامبر (ص) و مرد یهودی
  • تحریف ناشران مصری در کتاب (المعارف) ابن قتیبة
بسم الله الرحمن الرحیم
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي عَلَا فِي تَوَحُّدِهِ وَ دَنَا فِي تَفَرُّدِهِ وَ جَلَّ فِي سُلْطَانِهِ وَ عَظُمَ فِي أَرْكَانِهِ وَ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا وَ هُوَ فِي مَكَانِهِ وَ قَهَرَ جَمِيعَ الْخَلْقِ بِقُدْرَتِهِ وَ بُرْهَانِهِ. وَالصَّلاةُ وَالسَّلامُ عَلى رَسُولِهِ هادِي الأمَمِ إلى يَوْمِ الدِّينِ، وَعَلَى آلِهِ وَأصْحابِهِ وَمَنْ والاهُمْ مِنَ المُؤمِنين.

رسیدیم به صفحهٔ ۱۰۷: «الشاعر أبو الولید حسان بن ثابت بن المنذر بن حرام بن عمرو بن زید...». سه چهار سطر ادامهٔ نسب ایشان است تا می‌رسد به یعرب بن قحطان. دأبِ مرحوم علامه امینی در کتاب الغدیر معمولاً این است که غدیریه‌ها را با عنوان شاعر آغاز می‌کنند، ابتدا با شعر شروع می‌کنند. و بررسی می‌کنند که شعر این شاعر در مورد غدیر چیست؟ آیا اشعار دیگری هم دارد؟ گاهی چند شعر از شاعر آورده و بعد شرح حالش را می‌آورد.

حسان بن ثابت
حالا ابیات شعری که حسان سروده است، چه در غدیر و چه در مناقب دیگر امیرالمؤمنین، آخرش هم در مورد حضرت صدیقهٔ کبری سلام‌ الله‌ علیها بود که تمام شد. اکنون یک شرح کوتاهی راجع به حسان می‌خواهند بدهند: حسان که بود و چه جایگاه ادبی داشت و چه دیدگاهی داشت؟
حالا اجمالاً چند دقیقه‌ای در ابتدا راجع به شرح حال حسان صحبت کنیم، بعد راجع به مسائل اعتقادی و کلامی‌اش صحبت می‌کنیم.
حسان از یک خاندان عریق و ریشه‌دار جامعهٔ عربستان، بود. ایشان اول نسبش را بیان می‌کنند. ببینید همین که نسبش مشخص است، معلوم می‌شود که خانواده‌ای شناخته‌شده بوده است. علامه امینی در پایین صفحه می‌گوید: «من این را از ابوالفرج اصفهانی در الأغاني نقل می‌کنم؛ حسان بن ثابت با ۱۸ واسطه، به یعرب بن قحطان که جد قحطانیون بوده است می‌رسد.
قبلاً گفتم، این را فقط اشاره می‌کنم که اعراب را به سه دسته تقسیم می‌کنند؛ معمولاً در کتب می‌گویند قحطانیون، عدنانیون و عرب بائده. عرب بائده یعنی اعرابی که بودند و منقرض شدند؛ دیگر وجودشان نیست، مانند قوم عاد و ثمود که اصلاً نسلشان برچیده شد.
اما آن‌هایی که ماندند، بعضی‌ها عرب‌ترند؛ عرب قُح و اصیل‌اند، نسبشان می‌رسد به یعرب بن قحطان، به آن‌ها می‌گویند قحطانیون یا عربِ عاربه، یعنی عرب اصیل. دومی را می‌گویند عربِ مُستعرِبه. پس دو جور عرب داریم: عاربه و مستعربه.
دیوان حسان بن ثابت
قحطانیون در جنوب عربستان و یمن بودند. یمن اصالت دارد و آثار باستانی‌اش که در آن‌جا هست، مربوط به چند هزار سال پیش است که حالا متأسفانه درگیر جنگ و این‌هاست. اینان اعراب اصیل شبه‌جزیرهٔ عربستان هستند. آن دیگران، عدنانیون هستند که جدشان عدنان است. به آن‌ها می‌گویند عرب مستعربه. یعنی در اصل عرب نیستند، ولی در اثر مجاورت و معاشرت با عرب‌ها و داد و ستد، وصلت با آنان، ازدواج و زندگی با آنان، یواش‌یواش عرب شدند. تفصیلش را لازم نیست بدهم، فقط می‌خواستم اشاره کنم که حسان عرب اصیل است. چرا؟ چون نسبش به یعرب بن قحطان می‌رسد و خودش در اصل یمنی است. جناب حسان بن ثابت از یمنیان است.
می‌دانید که تشیعِ یمنی‌ها مرهون امیرالمؤمنین است و در یک روز، فقط در فاصلهٔ یک طلوع صبح تا ظهر یا عصر، قبیلهٔ هَمْدان به دست امیرالمؤمنین علیه السلام مسلمان شدند. حالا من گفتم تشیع، اصلاً اصل اسلامشان را از امیرالمؤمنین دارند.
لَوْ كُنْتُ بَوّابًا عَلىٰ بٰابِ جَنَّةٍ
لَقُلْتُ لِهَمْدانَ ادْخُلُواهٰا بِسَلامَةٍ
امیرالمؤمنین اینجا می‌فرماید: «اگر من دربان بهشت بودم، همهٔ بنی‌همدان را یک‌جا وارد بهشت می‌کردم». مقصود این‌که نقش این همْدانیان و یمنیان در تاریخ تشیع ما پررنگ است. این‌ها در صفین و جاهای دیگر در کنار امیرالمؤمنین علیه السلام بودند.
مرحوم علامه می‌فرماید: «بَيتُ حَسّان أحَدُ بُيوتاتِ الشِعر، عَريقٌ في الأدب». این «عریق»همین الآن گفتم یعنی ریشه‌دار. یعنی نه فقط خودش، پدرش، جدش؛ این‌ها اصلاً خاندانی اهل شعر و ادب بودند. بعضی‌ها در شرح حالش گفته‌اند که شش نسل، یعنی پدر و پدربزرگ و پدرِ پدربزرگ و... همه شاعر بودند. خیلی جالب است؛ در یک خاندان، شش طبقه همه شاعر بودند. «بیت عریق»، خاندانی ریشه‌دارند.
خوب، برای این‌که بگوییم او شاعر بزرگی است یا شاعر مهمی است یا جایگاهی دارد، باید به کلام خود شاعران استناد کرد؛ یعنی شاعران باید بپذیرند این شاعر خوبی است، نه این‌که مثلاً یک شخص عادی بگوید. ایشان می‌گوید: دعبل که خود از شاعران بزرگ است و مُبرَّد هم که از بزرگان اهل ادب و صاحب مکتب در ادبیات عرب ‌است گفته‌اند: «أعرقُ الناسِ كانوا في الشعرِ آلَ حسانَ, فمنهم يعدون ستة في نسق کلّهم شاعر». ببینید، شش نفر «في نسق»، همه شاعر؛ همهٔ این‌ها شاعر بودند، پدر و جد و پدر جد ...
«یُکنّى بأبی الولید...»، حسان بن ثابت. کنیه‌اش ابوالولید بوده است، و أبومُضَرِّب و أبوالحُسام، همچنین أبو عبدالرحمن. «حُسام» شمشیر برنده را می‌گویند. حالا خیلی جالب است که این آقا که ترسو هم بوده، شمشیر دستش نگرفته؛ أبوحُسام هم به او گفته‌اند! شاید طعنه است. البته شاید «حُسام» به این دلیل باشد که با کلام تیزش علیه مشرکین می‌جنگید.«یُقال له: الحُسام، وذلک لکثرة دفاعه عن حامیة الإسلام المقدس بشعره.»، چون با شعرش از اسلام دفاع می‌کرد، شمشیر تیزی علیه دشمنان بود. «والأول أشهر»، یعنی کنیهٔ حسان به ابوالولید از همه مشهورتر است.
خوب، حسان پسری هم داشته به نام عبدالرحمان؛ «وَوَلَدُه عبدالرحمٰن» ـ دو سطر پایین‌تر ـ او هم شاعر بود. حالا این‌ها که یکسان نبودند؛ ممکن است زمانی ببینید یکی پدرش شاعرتر است، پسرش در رتبهٔ پایین‌تری است؛ گاهی برعکس، پسر بیشتر اهل شعر است؛ گاهی هم می‌بینید که هر دو مشهورند، مثل زهیر بن ابی سلمی و پسرش کعب که برای پیامبر قصیده سرود.
در مورد حسان و پدرش، شاعری گفت:
«فَمَنْ لِلْقَوافي بَعْدَ حَسّانَ وَابنِهِ
وَمَن لِلْمَثاني بَعدَ زَيدِ بنِ ثابِتِ»
می‌گوید: وقتی که حسان و پسرش از دنیا رفتند، دیگر چه کسی برای ما شعر بگوید؟ «قوافي» یعنی چه کسی دیگر؟ قافیه‌دان کی داریم ما؟ هیچ‌کس. «ومَن للمثاني» — «مثاني» تعبیری از قرآن است — می‌گوید بعد از زید بن ثابت کیست که این‌قدر به قرآن مسلط باشد؟ حالا این دارد مدح می‌کند، می‌گوید چنین جایگاهی دارد که با رفتن حسان و پسرش انگار ما دیگر شعر نداریم.
اما راجع به خود حسان داریم بحث می‌کنیم. چون بحث پسر شد، می‌گوید که ابی عبیده که خودش ادیب بزرگی است، می‌گوید: «إنّ العَرَبَ قَد اجْتَمَعَتْ عَلىٰ أنَّ حَسّان أشعَرُ أهلِ المُدُن». ببینید چند توصیف می‌خواهیم بکنیم راجع به حسان. یکی این که اگر شاعران را ریشه‌دار بدانیم، حسان از همه ریشه‌دارتر است که عرض کردیم. دوم این‌که عرب اصیل است؛ این هم یک بحث. سوم این‌که «أهل المدن» نامیده شده؛ یعنی از کسانی بوده که شهری بودند، متمدن و به قول امروزی‌ها اهل فرهنگ. همچنین او شاعر پیامبر بوده است؛ این هم ویژگی مهمی است.
اگر بخواهیم توصیف کنیم، بگوییم شاعرانی که در خدمت پیامبر اسلام بودند و خوب شعر گفتند، شاعر پیامبر کی بوده؟ می‌گویند حسان. این حسان، «وَشاعِرُ اليَمَنِ كلِّها في الإسلام». هم شاعر نبی بوده، هم شاعر انصار بوده. این عبارت آن‌هاست.
این حسان طبق نقلی ۱۲۰ سال عمر کرده؛ «وُلِدَ المُترجَم قبل مولد النبي القدسي بثمان سنین»، هشت سال قبل از پیامبر، حسان به دنیا آمد. «وعاش عند الجمهور مائةً وعشرین سنة»، ۱۲۰ سال هم عمر کرد. عمرش زیاد بوده. جالب است این تقسیم‌بندی که می‌گویند؛ می‌گویند ۶۰ سال در جاهلیت عمر کرده، ۶۰ سال در اسلام؛ نصف و نصف. حالا بعضی‌ها گفته‌اند در سال ۵۴ قمری فوت کرده، بعضی‌ها گفته‌اند ۵۸؛ کمی اختلاف هست.
النَوَوی در تهذیب الأسماء واللغات و ابن اثیر در أسد الغابة می‌گویند خیلی جالب است که چهار نفر از پدر و پسران، همه‌شان ۱۲۰ سال عمر کردند؛ «أربعةٌ تناسلوا من صُلبٍ واحد، عاش کلٌّ منهم مائةً وعشرین سنة»، یعنی حسان و پدرش و پدربزرگش همه همین‌قدر عمر کردند. نووی می گوید: «وَهٰذِهِ طُرفَةٌ عَجيبَةٌ لا تُعرَفُ في غَيرِهِم».
بعد خواهد آمد: «أربعةٌ تَناسَلوا مِن صُلبٍ واحد». در صفحهٔ ۱۱۰ الغدیر آمده: «عاشَ كُلٌّ مِنهُم مِائَةً وَعِشرينَ سَنَةً»؛ هر چهار نفر، هر کدام ۱۲۰ سال. این سطر آخر صفحهٔ ۱۱۰ است، اگر دارید می‌بینید.
پس این ویژگی‌های ظاهری که عرض کردم: عمر طولانی، نصف در جاهلیت، نصف در اسلام؛ و شش جدّ شاعر که چهار نفرشان هم ۱۲۰ سال عمر کردند.

کتاب النقض
کتاب النقض عبدالجلیل قزوینی
اما کسی مثل عبدالجلیل رازی در کتاب النقض که نام اصلی آن بَعض‌ُ مَثالِب‌ِ النواصب‌ في نَقض‌ِ بَعض‌ِ فَضائِح‌ِ الرَّوافِض‌ است که می‌دانید کتاب بسیار جالبی است؛ اگر فرصت کردید حتماً مطالعه کنید، فواید بسیاری دارد. این کتاب یک اثر قرن ششمی است و نشان می‌دهد آن دوره چه بحث‌هایی بوده است؛ در بحث‌های کلامی سنی و شیعه، چه می‌گفتند، این چه جواب می‌داده، آن چه می‌گفته؛ کار ارزشمندی کرده است. به زبان فارسی هم هست. کتاب النقض ادبیاتی قدیمی‌ دارد. البته مرحوم استاد رضا بابایی که چند سال پیش فوت کرد، یک ویراستاری جدیدی از این کتاب انجام داد و مؤسسهٔ آقای ری‌شهری، دارالحدیث، به مناسبت کنگره صاحب النقض آن را چاپ کرد؛ قدری بهتر شد. روی آن کار شد. همین علایم ویرایشی و نقطه‌گذاری، عنوان گذاری و پاراگراف‌بندی.. حتی افزون بر منابعی که مرحوم محدث ارموی تخریج کرده است منابع تازه‌یابی هم در پانوشت گزارش شده است. البته به دیدگاه افراد هم بستگی دارد؛ چون این کتاب النقض کمی تقریب‌گرایانه است و سعی مؤلف بر آن است که بعضی از اتهام‌های بی‌موردِ یک متعصب مذهبی را جواب بدهد. بعضی‌ها شاید خوششان نیاید، ولی بالاخره آدم ملایی بوده و بیشتر روایتگر آن مسائل است و مناظرات کلامی و اعتقادی و اطلاعات تاریخی و جغرافیایی آن دوره را برایمان بازگو می‌کند. شما می‌توانید به عنوان مؤیدی ببینید که در قرن ششم این مسائل مطرح بوده. اسم برخی از علمای ما را هم آورده است. چون بعضی‌ها می‌گویند از کجا معلوم این‌ها عالم بودند؟ از کی شناخته شده بودند؟ آیا واقعاً این کتاب از این شخص است؟ وقتی ایشان از کتابی یا عالمی اسم می‌برد، این دلیل می‌شود. منظور این نیست که همهٔ مطالبش را دربست بپذیریم، اما می‌خواهم بگویم بعضی جاها به کمک ما می‌آید در تثبیت برخی موارد.
اصلاً ما چگونه می‌گوییم مثلاً بالفرض نیما پدر شعر نو است، رودکی پدر شعر فارسی است. این جناب رازی می‌گوید اصلاً پدر شعر اسلامی حسان بوده.
کتاب النقض را مرحوم جلال‌الدین محدث ارموی که واقعاً فردی پرکار بود — می‌دانید که معمم نبود، عبا می‌انداخت روی دوشش و در زندگی‌اش خیلی زحمت کشیده است — دو جلد قطور فقط تعلیقات نوشته است. یعنی اگر خود النقض را ۸۰۰ صفحه بگیریم، دو تا ۸۰۰ صفحه هم اضافه کنید، فقط پاورقی‌هایی است که این آقای جلال‌الدین محدث ارموی — که اصالتاً اهل ارومیه است — بر این کتاب النقض نوشته است. در بسیاری از موارد به کمکتان می‌آید؛ اگر چیزی در متن النقض ببینید که مبهم است یا نویسنده توضیح زیادی نداده، به تعلیقاتی که مرحوم محدث ارموی نوشته است مراجعه می‌کنید.
عبارتش را بخوانم. ص 241 چاپ دار الحدیث: «اما از شعرای متقدّمان که بی شُبهه شیعیِ معتقِد و مُستبصِر بودند»—حالا نه فقط شاعر اسلام معرفی‌اش کرده؛ مرحوم عبدالجلیل رازی گفته اصلاً شیعی هم بوده. «مستبصر بودند»، یعنی با بصیرت. حالا به این بحث می‌رسیم. «و متأخران از پارسیان و تازیان اولاً حسان بن ثابت بود که تظاهر کرد و او را در امیرالمؤمنین و غزوات او اشعار بسیار است. روز فتح خیبر گوید:
وَكانَ عَلِيٌّ أَرْمَدَ العَيْنِ يَبْتَغِي
دَوَاءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُدَاوِيًا».

این‌ها را خواندیم که اشاره به واقعهٔ خیبر دارد. حالا می‌خواهم بگویم کسی مثل عبدالجلیل رازی، ایشان را سرآمد شاعران اسلام به عنوان طلایه‌دار شاعران نام برده است.

سخنوری حسان و جایگاهش در زمان رسول خدا
اینجا مرحوم علامه می‌فرماید: «قال لَه النبيُّ: ما بَقِيَ مِن لِسانِك؟» اینجا سن و سالی هم از او گذشته بود؛ اگر بگوییم حدود سیزده سال قبل از ولادت پیامبر به دنیا آمده، 60 سال در جاهلیت زیسته؛ یعنی ۶۰ ساله بوده که اسلام آورده. حالا بعد از ۶۰ سالگی سنش بالاتر بوده است. حضرت به او می‌فرماید: «حسان، از زبانت چقدر مانده؟ زبانت را به من نشان بده»، یعنی هنوز می‌توانی شعر بگویی؟ هنوز توانایی‌اش را داری؟ «فأخرَجَ لِسانَهُ حَتّىٰ قَرَعَ بطَرفِه طَرفًا»، می‌گوید زبانش را درآورد تا به طرف دیگر بینی‌اش زد، به این ور و آن ورش. می‌خواست به پیامبر بگوید که ببین، هنوز من جوانم، یعنی هنوز توانایی زبان‌آوری دارم. سپس گفت: «وَاللهِ إنّي لَو وَضَعتُهُ عَلىٰ صَخرٍ لَفَلَقَه» خیلی هم اعتماد به نفسش بالاست! می‌گوید به خدا اگر این زبانم را به صخره‌ای بزنم، صخره را از هم می‌شکافد؛ یک تعبیر این‌چنینی.
بعد آنجاست که می‌فرماید پیامبر دستور دادند که در مسجد النبی، در مسجد نبوی، برایش یک منبری قرار دادند که این منبر جایگاهی باشد که حسان بر پله‌های آن بالا برود و شعر بگوید. «كانَ رَسولُ اللهِ يَضَعُ لَهُ مِنبرًا في مَسجِدِهِ الشَريفِ، يَقومُ عَلَيهِ قائمًا» بایستد و شعر بگوید. بعد این جمله را هم قبلاً خواندیم که: «إنَّ اللهَ يُؤيِّدُ حَسّانَ بِرُوحِ القُدُسِ مٰا نافَحَ أو فاخَرَ عَن رَسولِ الله» تا وقتی حسان با این زبان از اسلام و حق ترویج می‌کند، روح‌القدس مددکارش باد.
این جمله‌ای است که حالا بعضی‌ها خواسته‌اند از آن مفهوم شرط استفاده کنند؛ یعنی تا زمانی که... یعنی معلوم نیست، یک زمانی می‌آید که تو زبان را داری ولی در خدمت حق به کار نمی‌بری. در مورد احکام مسجد، می‌دانید فقها، به خصوص اهل سنت، روایات بسیاری را در منابع حدیثی خود درج کرده‌اند و برای هر کلمه‌ای که گفته‌اند، حدیثی آورده‌اند. حالا از سرانشان مالک بن انس چنین گوید، دیگری چنین گوید، فلان صحابی چنین گوید. مثلاً آیا می‌توانیم آب دهانمان را در صحن مسجد بیندازیم یا نه؟ آیا می‌توانیم در مسجد وضو بگیریم؟ «كان مالكٌ يكرهُ» اینکه انسان در مسجد وضو بگیرد، کراهت داشت. وضو گرفتن یک حکمی است دیگر. آیا من می‌توانم در مسجد وضو بگیرم؟ برای اینکه مستلزم این است که یک تشتی بیاورند. خب الان نگاه نکنید که لوله‌کشی آب و دستشویی‌های خیلی مرتب هست. یا آیا می‌شود سوار بر استر وارد مسجد شویم؟ آیا می‌توانیم در مسجد یک پشه را بکشیم؟ خیلی مفصل است؛ حتی بین کک و پشه و مگس فرق قائل شده‌اند. مثلاً این یکی می‌شود، آن یکی را باید یک پارچه بگیری و مثلاً هُلش بدهی از مسجد برود بیرون، بی‌حرمتی نشود. می‌خواهم بگویم خیلی بحثشان در جزئیات مفصل است. این همه چیز دربارهٔ احکام جزئی مسجد وجود دارد. حالا آیا انسانِ جُنُب می‌تواند از مسجد عبور کند یا نمی‌تواند؟ زن حائض می‌تواند؟ این‌ها که دیگر خیلی مشهورند، ولی جزئیات را من گفتم، حتی جزئی‌ترین. خب، یکی از چیزهایی که سؤال می‌شود این است که آیا آدم می‌تواند با صدای بلند در مسجد حرف بزند؟ عرب‌ها ما شاء الله معمولاً صدایشان بلند است، بخواهند که بلند هم حرف بزنندکه دیگر هیچ. بعد آیا می‌توانیم در مسجد شعر بگوییم؟ بالاخره عرب است و اهل شعر و شاعری و مفاخره برایش مهم است. آیا در مسجد می‌شود شعر خواند؟ آن وقت اینجا که می‌رسند، روایات را می‌آورند. وقتی روایات را می‌آورند، این مسئلهٔ حسان و اینکه خود پیامبر برایش منبری در مسجد گذاشتند، مطرح می‌شود.
ببینید، عبارت الغدیر این است: «كانَت الحالَةُ علىٰ هٰذا في عَهدِ النَّبيّ؛ وَلَمّا توُفّيَ...» تا زمانی که پیامبر اکرم صلّی الله علیه وآله، زنده بودند و در حیات بودند، حسان محترم بود و جایگاهش مشخص. این منبر مال حسان است، کسی متعرض حسان نشود، خود حضرت فرمودند که حسان برود این بالا و شعر بگوید. اما بعد از پیامبر چه اتفاقی افتاد؟ «مَرَّ عُمَرُ عَلىٰ حَسّان وَهوَ يُنشِدُ في المَسجِد» خلیفهٔ دوم رد شد، دید که حسان ایستاده در مسجد و دارد شعر می‌گوید، پس او را سرزنش کرد؛ یعنی گفت: مرد حسابی، اینجا مسجد است، مسجد مگر جای شعر است؟ «أفي مَسجِدِ رسولِ اللهِ تُنشِد؟» تو در مسجد نبوی داری شعر می‌گویی؟! «فقال: كُنتُ أُنشدُ وَفيه مَن هوَ خَيرٌ مِنك» بهتر از تو در این مسجد بودند و من شعر می‌گفتم؛ یعنی پیامبر. حالا تو آمده‌ای و داری به من ایراد می‌گیری؟ شاهد هم گرفت. گفت: أبوهريره، تو شاهد نیستی؟ «فقال: سَمِعتَ رسولَ الله يَقولُ: أجِب عَنّي، اللّهمَّ أيِّدهُ بِروحِ القُدُس؟». گفت: بله.

گفته ابوعبدالله ابی مالکی دربارۀ تغییر سنن پیامبر اکرم
«قال أبو عبدالله الآبي المالكي في شرح صحيح مسلم...» یا «أَبي» اگر بگوییم درست‌تر است، چون «آبی» که بگوییم، منسوب به آبۀ ساوه نزدیک قم است و این «آبی» نیست. أبه یک شهری است نزدیک قیروان در شمال آفریقا، و ایشان منسوب به آنجاست.
إکمال إکمال المعلم
صحیح بخاری و صحیح مسلم و ترمذی و نسائی، می‌دانید این‌ها کتب مهم اهل سنت هستند. شروح متعددی دارند، بسیاری از شارحین از این سو بگیرید تا شارحان مغرب زمین و آفریقا، شارحانی داریم که منابع مهم حدیثی را شرح کرده‌اند. یکی از شروح صحیح مسلم، کتابی است به نام إكمال المعلم بفوائد مسلم. این کتاب نوشتۀ قاضی عیاض الاندلسی است، که اهل آن منطقه است و در مراکش از دنیا رفته است و متوفای ۵۴۴ هجری است. اسمش را قبلاً هم بردم اگر یادتان باشد، وقتی بحث از سیره‌های نبوی می‌شد. ایشان یک کتاب به نام الشفا بتعريف حقوق المصطفی دارد؛ گاهی به آن ارجاع داده می‌شود. و یک کتاب هم دارد به نام ترتیب المدارك؛ این کتاب مهمی است، هفت، هشت جلد است و شرح حال علمای مالکی است. چون علمای شرح‌حال‌نویس تفکیک قائل شده‌اند؛ گاهی کتاب در شرح حال علمای شافعی است، مانند طبقات سُبکی که آن هم هفت هشت جلد است ولی تماماً دربارهٔ علمای شافعی است. البته شیخ طوسی را هم در آن آورده است. گاهی فردی که خود بر مذهب مالکی است، هنگامی که شرح حال می‌نویسد، علمای خودشان را می‌نویسد، یعنی علمایی که مالکی مذهب بودند. این قاضی عیاض هفت هشت جلد شرح حال عالمان مالکی را می‌گوید. حالا من حاشیه نروم، قاضی عیاض یک کتابی دارد که شرح است بر صحیح مسلم؛ اسم کتابش گفتم إکمال المعلم بفوائد مسلم است. حدود ۱۰۰ سال، ۲۰۰ سال بعد، کسی دیگر می‌آید، همین آقایی که الآن اسمش را بردم، ابوعبدالله أبی مالکی. وقتی این کتاب را می‌بیند، می‌بیند شرح خوبی است. این را برمی‌دارد با سه شرح دیگر؛ مازری و شرح قرطبی و شرح نَوَوی، از ائمهٔ خودشان. چهار تا شرح صحیح مسلم را با هم تلفیق می‌کند و یک شرح جدید می‌شود. پس آن کتاب إکمال المعلم بفوائد مسلم بود، این یکی اسمش إکمال إکمال المعلم است که چاپ مصر آن در هفت جلد است. مؤیف در این إکمال إکمال المعلم می‌فرماید: «وَهذا یَدلُّ على أنَّ عُمَر کانَ یَکرَهُ إنشادَ الشِعرِ في المَسجد» این آقا کراهت داشت که کسی در مسجد شعر بخواند. «وکان قد بنی رحبةً خارجه»، آمد یک میدانگاهی ساخت خارج از مسجد. گفت: هر کس می‌خواهد شعر بخواند، در مسجد شعر نخواند، بیاید در این میدانگاه بایستد، هر که خواست صدایش را بلند کند و یا شعری بخواند، «فلیخرج إلى هذه الرحبة»، بیاید اینجا. «کلّ ذلك على خِلافِ ما کان علیه النبيُّ صلَّی الله علیه وآله»
خیلی جالب است که این نکته را به شما بگویم که بدانید خیلی جاها این همه سیرهٔ نبوی نوشته شده که پیامبر چه را دوست داشت، چه را حضرت نمی‌پسندید و می‌گفت این کار را نکنید، این چیزها کراهت دارد، این کار بد است. به نظر فنی وقتی نگاه کنید، سیرهٔ شیخین آرام آرام جا افتاده و بعد نسبتش دادند به پیامبر.
این‌که فرض کنید طرف به انس بن مالک، که تا اوایل قرن دوم عمر کرد، ۹۸، ۹۷ سال؛ انس که خادم پیامبر بوده و کنار پیامبر بزرگ شده، در خانهٔ پیامبر می‌گوید: «هیچ از سنت پیامبر باقی نمانده است مگر نمازش.» یعنی ما این همه مسائل داریم در اسلام، می‌گوید کسی مثل خادم پیامبر که ملازم حضرت بوده و جامعه مسلمین را تا هشتاد سال بعد از رحلت پیامبر درک کرده بیاید بگوید از سنت پیامبر چیزی نمانده یعنی ببینید چه وضعی پیش آمده است.
پس ببینید، فرض کنید اگر خلیفهٔ دوم از چیزی بدش می‌آمد، آرام آرام آن قدر به آن عمل می‌کردند که اگر از چیزی خوشش می‌آمد ترویج می‌شد و آرام آرام جا می‌افتاد و چنان تلقی می‌شد که گویا این سنت رسول‌الله است و این شیخین دارند آن را ادامه می‌دهند. حالا به هر صورت، اینجا مرحوم علامه می‌فرماید: «کلّ ذلك على خِلافِ ما کان علیه النبي» همهٔ این‌ها خلاف آن چیزی است که پیامبر صلّی الله علیه وآله در زمان حیاتشان بر آن بنا گذاشته بودند. «وفي وَقتِه أفحَمَهُ حَسّان ما ذَکَرَ مِن قَولِه». حالا دیدید آنجا جواب خلیفهٔ دوم را خود حسان به او می‌دهد، می‌گوید: من جلوی کسی که از تو بهتر بود، در مسجد شعر گفتم و او چیزی نگفت. بعد می‌فرماید: «وفهمه بما هنالک من الغایة الدینیة المتوخاة».

شعر عبدالله بن رواحه و مخالفت عمر
یک وقتی به شما گفتم ؛ از شاعرانی که پیامبر به آن‌ها امر کرد که شعر بگوید و مشکرین را هجو کند، یکی‌شان عبدالله بن رُواحه است، اسمش را آوردیم و راجع به او حرف زدیم. اینجا هم می‌فرماید که یک جایی عبدالله بن رواحه زمام اسب پیامبر در دستش بود و حضرت سوار شده بود، داشتند او را می‌بردند جلو، و او می‌گفت:
«خَلّوا بني الکفّار عن سبیله
خَلّوا فکلُّ الخیر مع رسوله
نحن ضربناکم على تنزیله
ضرباً یُزیل الهام عن مَقیله
ویذهل الخلیل عن خلیله
یا ربّ إنّي مؤمنٌ بقَیله»
ببینید، اینجا عبدالله بن رواحه دارد پیامبر را می‌برد، حالا به شعر گفتن افتاده. مضمونش این است که: کافران، بروید کنار و جلوی پیامبر را نگیرید که تمام خیر با رسول خداست؛ رسول خدا منشأ خیر و برکت است. «نحن ضربناکم على تنزیله»، بر اساس تنزیل قرآن و خواست خداوند با شما جنگیدیم و بلایی به سرتان آوردیم، جوری که دوست، دوست خود را نشناسد؛ یعنی شما را در هم شکستیم. «یا ربّ إنّي مؤمن بقیله»، من (یعنی عبدالله بن رواحه) به فرمایشات پیامبر مؤمن هستم. حالا اینجا این شعر را خواند. خلیفهٔ دوم به او گفت: «أوَ هاهُنا یا ابن رواحة؟» آخر اینجا جای شعر است که داری شعر می‌گویی؟ همان‌جا هم پیامبر می‌فرماید: «أوَ ما تَعلَم؟ ألا تَسمَع ما قال؟»، آیا تو نمی‌دانی؟ نمی‌بینی چه می‌گوید؟ یعنی دارد شعر مناسب می‌گوید، دارد هجو بر علیه مشرکین می‌کند.

پس صرف شعر گفتن که مذموم نیست؛ اگر شعر یک مضمون و مفادی داشته باشد در ترویج اسلام و نبرد با کفار و مشرکین، این نه فقط مذموم نیست، بلکه ممدوح هم هست. این سیرهٔ عملی و قولی پیامبر در زمان حیاتش، آنجا که در مسجد برای حسان منبر می‌گذارد، اینجا هم که دارد راه می‌رود، تأییدش می‌کند.
«وفي روایة أبي یعلى»، این‌ها در منابع اهل سنت آمده. می‌گوید در مسند ابی یعلى موصلی هم ببینید، می‌گوید: «خَلِّ عنه یا عُمَر؟ فَوَالذي نَفسي بیَدِه، لَکلامُهُ أشدُّ علیهم من وقع النَّبْل»، می‌گوید: رهایش کن، ای عمر! برو کنار. به خدا قسم که تأثیر این شعر عبدالله بن رواحه بر کفار از تیر انداختن به سمت آن‌ها هم بیشتر است.
و اما یک قصه‌ای را هم اینجا آورده، بگویم بعد برویم سراغ مسائل اعتقادی جناب حسان.
این حسان که گفتیم خیلی شاعر بزرگی بوده و عبدالجلیل رازی گفته اولین شاعری است که در منقبت امیرالمؤمنین علیه السلام شعر دارد، شعرهایش را خواندیم. کمی راجع به حالت فردی‌اش هم بگوییم، چون در همهٔ منابع آمده، مرحوم آقای امینی هم اینجا آورده. حالا شاید ربط مستقیم به بحث ما نداشته باشد و آن این که حسان معروف بوده است به این‌که خیلی ترسو بوده. چرا این حرف را می‌زنم؟ برای این‌که در بعضی از کتب کلامی آمده، مثل این ابو الفتح آمدی، در کتاب الاحکام، که آیا وقتی ما کسی را صحابی قلمداد می‌کنیم، اطلاق اسم صحابی می‌کنیم، شرط است به این‌که در غزوات پیامبر هم شرکت کرده باشد؟ حالا آن هم نه در همهٔ جنگ‌ها، بالاخره یک جایی پیدایش بشود، بگویند در فلان غزوه هم تهِ جمعیت ایستاده بود و حضور داشت. آیا این هم شرط اطلاق صحابی بر یک شخص هست یا نه؟ بعضی‌ها می‌گویند نه، لزومی ندارد. چرا بحث می‌آید؟ برای این‌که کسانی هستند که حتی یک جنگ هم شرکت نکرده‌اند؛ یعنی هیچ حضوری در هیچ جنگی نداشته‌اند. بماند که بعضی‌ها گفته‌اند عثمان بن عفان چنین بوده است. ولی اسم یکی دو تا از صحابهٔ پیامبر آمده است؛ جریر بن عبدالله بَجَلی را اسم برده‌اند، و یکی هم حسان بن ثابت که او هیچ جا حضوری نداشته؛ اگر ۶۰ سال بعد از اسلام هم بوده، بالاخره خیلی جاها باید بوده باشد و حضور داشته باشد. «وکان حسان من المعروفین بالجُبن»، از کسانی بود که اصلاً به ترس معروف بودند. حالا یک وقت کسی ترسو است، کسی هم خیلی خبر ندارد از احوالاتش؛ اما این معروف بوده است.
«وذکره ابن الأثیر فی أسد الغابة وقال: کان من أجبَن الناس»، نه فقط ترسو بوده است، از ترسوترین مردمان هم بوده است.
یک کتابی داریم به نام غرر الخصائص الواضحة که از وطواط است. یک وَطواط داریم که کار روی کلمات قصار امیرالمؤمنین کرده است؛ در درس نهج البلاغة خیلی راجع به او صحبت کردم. رشیدالدین وَطواط، از قرن ششمی است، ۵۷۳ از دنیا رفته؛ برداشته کلمات امیرالمؤمنین را شرح کرده، اسمش را گذاشته مطلوب کلّ طالب من کلام علي بن أبي طالب. کتاب بسیار لطیفی هم هست. برای این‌که یک جملهٔ قصار از امیرالمؤمنین را از مائة کلمة جاحظ برداشته، هم به شعر فارسی درآورده، هم عربی. یعنی شما در این کتاب، هم شعر فارسی می‌خوانید و هم شعر عربی، با مضمون حکمتی اکه امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است. خودش هم ادیب است. یک کتاب معروف هم دارد که عباس اقبال آشتیانی تصحیحش کرده حدائق السحر في دقائق الشعر. آنجا جناب اقبال شرح حالش را آورده است. آن رشیدالدین وطواط است. این یک وطواط دیگر است. وطواط را عرض کردم که معروف این است که می‌گویند جثه‌اش کوچک بوده، خیلی ریزه. بعضی‌ها می‌گویند تشبیهش کرده‌اند به وطواط که خفاش است. خیلی قیافه و بر و روی خوبی هم نداشته. بعضی‌ها می‌گویند که وطواط خفاش نیست، پرستو است، پرستوی کوچک. حالا چه تفاوتی می‌کند، خفاش یا یک پرندهٔ دیگر، جثۀ کوچکش را تشبیهش کرده‌اند. سلطان خوارزمشاه هم یک وقتی مسخره‌اش می‌کند، می‌گوید: من دوات و قلم می‌بینم ولی آدم نمی‌بینم! یعنی آن‌قدر کوچک بوده که داشته می‌نوشته، می‌گوید من آدمی پشت این دوات نمی‌بینم!
غرر الخصائص الواضحة جمال‌الدین وطواط
مطلوب کل طالب رشیدالدین وطواط
این وطواط، یک وطواط دیگر است. در تاریخ دو تا وطواط داریم؛ هر دو هم سنی هستند. آن رشیدالدین وطواط است و این یکی دیگر که ۲۰۰ سال بعد از آن آمده. یک کتاب دارد به نام غرر الخصائص الواضحة. در این کتاب خصائص، آمده راجع به صفات انسانی صحبت کرده؛ کرم و جود و ترس و شجاعت و.. بعد لطایف ادبی آورده که مثلاً شجاعان چه کاسنی بودند و احادیث دربارۀ شجاعت آورده و مثلاً فلان قبیلهٔ عرب شجاع بوده. به این مناسبت وقتی همین طور مطلب گفته، در این کتاب غرر الخصائص وقتی به بحث جُبن و ترس می‌رسد، یادی از حسان می‌کند. روایتش را برایتان بگویم، جالب است.
در فتح خیبر که مسلمانان با یهودیان می‌جنگیدند، طبیعتاً زنان را یک جایی می‌گذارند، می‌گویند شما در این چهاردیواری بمانید، بیرون نروید تا جنگ تمام شود و خبرتان کنیم. بالاخره زن و بچه هستند، وضعیتشان متفاوت است. زنان که در یک جایی محصور بودند، در یک چهاردیواری، یک وقتی صفیه، عمهٔ پیامبر، که زن بزرگی بوده است — مادر زبیر هم هست دیگر، زبیر پسر صفیه است، پسرعمهٔ پیامبر — نگاه می‌کند از آن بالای ساختمان، می‌بیند یک یهودی دارد سرک می‌کشد، ببیند اینجا چه خبر است، کی هست و کی نیست و چه خبر است. می‌ترسد که نکند این کار دست ما بدهد، نکند برود گزارش بدهد به دشمن که زن‌های مسلمانان اینجا هستند، اگر می‌خواهید بیایید مثلاً این‌ها را به اسارت بگیرید و بتوانند بعد یک فشاری به مسلمانان بیاورند. حسان را صدا می‌زند، می‌گوید: «حسان، او را بکش». حسان می‌گوید: «ببخشید، خیلی معذرت می‌خواهم، اصلاً این کارها از من برنمیاد خواهش می‌کنم این کارها را به من نگویید».
به خانم صفیه برمی‌خورد، خودش هم شیرزن بوده، می‌گوید: «می‌ترسی؟!» بعد خودش چادرش را می‌بندد، محکم گره می‌زند — واقعاً این هست در تعبیرات که نوشته‌اند — و می‌رود جلو. یک نیزهٔ محکمی پیدا می‌کند و این را برمی‌دارد و می‌رود و می‌کوبد توی سر آن یهودی، و یهودی هلاک می‌شود. وقتی او را کشت، برگشت گفت: «حسان، حالا من کشتَمش، لااقل برو چیزهایش را بردار!». روایت هست که «مَن قَتَل قتیلاً فَلَه سَلبُه»؛ پیامبر فرمودند اگر کسی کافری را کشت، غنائم جنگی‌اش برای اوست؛ اگر کلاه خودی دارد، زرهی دارد، استری دارد، هرچه دارد. صفیه می‌گوید: «حالا من زدمش ولی چیزهایش برای تو، برو بردار». گفت: «ببخشید، من اصلاً چیزی لازم ندارم». حتی از مردهٔ طرف هم می‌ترسید! نه تنها از زنده‌اش هراس داشت، بلکه حتی وقتی از دنیا رفته بود هم حاضر نبود که برود. ببینید، اینجا در آثار وطواط، او از «جُبَناء» یعنی ترسویان می‌گوید. خب می‌دانید، گاهی کتاب‌هایی داریم در خصوص یک عدهٔ خاص؛
المعارف ابن قتیبه
مثلاً جاحظ کتابی دارد به نام البُخلاء که رساله‌ای است دربارهٔ کسانی که در طول تاریخ بخیل بودند. حالا این کتاب مستقلی نیست، در این کتاب آورده. ابن قُتَیبه در کتاب المعارف این را آورده و من از آنجا برایتان ذکر می‌کنم: «إنَّه لَم یَشهَد مع رسول الله مَشهدًا قَطّ» در هیچ جنگی حسان شرکت نکرده است. «قالت صفیة بنتُ عبد المطَّلِب عمَّةُ رسولِ الله: کان مَعَنا حَسّان في حصنٍ فارغ یوم الخندق...»، می‌گوید در یک قلعه بودیم و چنین شد. من دیگر تک تک عبارات را نمی‌خوانم چون توضیحش را دارم. «قالت: فَلمّا قال لي ذلك ولَم أرَ عندَه شَیئًا اعتَجَرتُ». «اعتجرت» یعنی چادر را محکم بستم و رفتم سراغش. «ثمّ أخذتُ عمودًا...» یک نیزهٔ آهنی برداشتم. «ونزلتُ إلیه فضربته بالعمود حتّى قَتَلتُه، ثُمّ رجَعتُ إلى الحصن»، صفیه خانم می‌فرمایند که برگشتم و چنین کردم. می‌گوید: «فقال: ما لي بسلبه من حاجةٍ یا بنتَ عبدِ المطَّلب»، آن‌ها را هم نمی‌خواهم.
«وکان حسّانُ اقتدى في فعله بهذا الشاعر». می‌گوید جالب است که در شعر جاهلی، کسانی را هم داریم—بالاخره بودند دیگر، مثل حسان—که اصلاً در خودشان نمی‌دیدند با کسی بجنگند یا درگیر شوند و آدم اگر عاقل باشد نه کسی درگیر نمی‌شود:
«باتت تشجّعُنی هندٌ وما علمتْ
إن الشجاعةَ مقرونٌ بها العَطَبُ»
می‌گوید: هند دارد مرا تشویق می‌کند که شجاع باشم؛ خبر ندارد که اصلاً شجاعت چیز خیلی خوبی هم نیست. سپس شروع می‌کند در مذمت شجاعت:
«لا وَالذي مَنَعَ الأبصارَ رؤیتَهُ
ما یَشتَهي الموت عندي مَن له إرَبُ»
به خدا هم قسم می‌خورد؛ قسم به آن‌که ابصار و دیدگان نمی‌توانند او را ببینند، کسی که کمی عقل داشته باشد هیچ‌وقت تمنای مرگ نمی‌کند، چون رفتن و درگیری با دیگران نتیجه‌اش این می‌شود که ممکن است آدم کشته شود. «للحرب قومٌ أضلَّ اللهُ سَعیَهُمُ...»
علامه می‌فرماید: «هذا ما نقله الوطواطُ عن المعارف لابن قتیبة».
یعنی او از المعارف ابن قتیبه نقل می‌کند.
حالا اگر وطواط از المعارف نقل می‌کند، خب چرا علامه مستقیماً به المعارف ارجاع نمی‌دهد و از وطواط نقل می‌کند که آن نقل با واسطه شود؟ علامه برای چنین سؤالی جواب قشنگی اینجا دارد که جای بحث دارد: «لکن أسفي على مَطابع مِصر وعلى ید الطبع الأمینة فیه...»، متأسفم برای چاپخانه‌های کشور مصر که دستشان دست امانت‌داری نیست؛ یعنی در متون تصرف می‌کنند و تحریف و حذف می‌کنند. متأسفانه با اینکه جناب وطواط از المعارف ابن قتیبه نقل می‌کند، وقتی به این المعارف که اکنون چاپ مصر است نگاه می‌کنیم، ورق می‌زنیم و می‌بینیم این در این کتاب نیست. «فإنها تحرّف الکلم عن مواضِعِها...» یعنی این‌ها کلام را از مواضعش تحریف می‌کنند (تعبیری قرآنی است). «فأسقَطَت هذه القصّةَ عن المعارف کما حرّفت عنه غیرَها».

و آخر دعوانا قول سیدنا الأمین فی مولانا أمیرالمؤمنین صلوات الله وسلامه علیه.